توي اتوبوس يه كتاب ا(از قسمت كتاب شهر اتوبوس)برداشتم كه خلاصه ي فاطمه ،فاطمه است بود خلاصه خود شريعتي كه يكي از دوستام با حالت نفرت گفت «اي بابا بازم كتاب شريعتي !!!!»
موندم چي بهش بگم ولي يه كنايه بهش زدم كه حساب كار بياد دستش...
فقط همين
ولي نمي دونم چرا يه احساس خوبي نسبت بهش دارم.